جهان آلوده ی خواب است.
فروبسته است وحشت در به روی هرتپش.هربانگ
چنان که من به روی خویش
دراین خلوت که نقش دلپذیرش نیست
ودیوارش فرو می خواندم درگوش:
میان این همه انگار
چه پنهان رنگ ها داردفریب زیست!
شب ازوحشت گرانباراست.
جهان آلوده ی خواب است ومن دروهم خود بیدار:
چه دیگرطرح می ریزدفریب زیست
دراین خلوت که حیرت نقش دیواراست؟
دیدن روی توظلم است وندیدن مشکل /چیدن این گل گناه است ونچیدن مشکل
هرچه جزمعشوق باشدپرده ی بیگانگی است/بوی یوسف را زپیراهن شنیدن مشکل است
غنچه رابادصباازپوست می آردبرون/بی نسیم شوق پیراهن دریدن مشکل است
برنداردمیوه تاخام است دست ازشاخسار/زاهدناپخته را ازخودبریدن مشکل است
ماتم فرهادکوه بیستون راسرمه داد/بی هم آوازی نفس ازدل کشیدن مشکل است
هرسرموی تورابازندگی پیوندهاست/باچنین دلبستگی ازخودبریدن مشکل است
تانگرددجذبه ی توفیق صائب دستگیر/ازگل تعمیر.پای خودکشیدن مشکل است
(صائب تبریزی)
آب داری عوض ماست به دوغ ای دنیا /راست یک موبه تنت نیست دروغ ای دنیا
پیله ور فکرخرش بودکه خودراگم کرد /توچه بازارشرابی وشلوغ ای دنیا
قصربوالقیس چه شد؟تخت سلیمانت کو؟/همه افسانه شدآن فر وفروغ ای دنیا
چون مسیحای نبی کشتی وسقراط حکیم/نه نبوت بشناسی نه نبوغ ای دنیا
بیوه ی نوحی ودر دیده ی دنیاداران/تازه بکری ودم بخت وبلوغ ای دنیا
شهریاراین سخن ازهاتف غیب است که گفت/راست یک موبه تنت نیست دروغ ای دنیا
دردخواهم دوانمی خواهم
غصه خواهم نوانمی خواهم
عاشقم عاشقم مریض تو ام زین مرض من شفا نمی خوهم
من جفایت به جان خریدارم ازتو ترک جفا نم خواهم
ازتو جانا جفا وفا باشد پس دگر من وفا نمی خواهم
تو"صفا"ی منی و"مروه"ی من "مروه"را با"صفا" نمی خواهم
صوفی از وصل دوست بی خبر است صوفی بی صفا نمی خواهم
تو دعای منی تو ذکر منی ذکر وفکر ودعا نمی خواهم
هر طرف رو کنم تویی قبله قبله وقبله نما نمی خواهم
هرکه را بنگری فدایی توست من فدایم فدا نمی خواهم
همه آفاق روشن از رخ توست
ظاهری جای پا نمی خواهم
(امام خمینی"ره")
یک روزعربی ازبازارعبورمی کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد ازبخاری که ازسردیگ بلندمی شدخوشش آمد تکه نانی که داشت برسرآن می گرفت ومی خورد.
هنگام رفتن صاحب دکان گفت:تواز بخاردیگ من استفاده کردی وباید پولش را بپردازی.مردم جمع شدن مردبیچاره که ازهمه جا درمانده بود بهلول رادیدکه از آنجا می گذشت. ازبهلول تقاضای قضاوت کرد. بهلول به آشپزگفت:آیا این مرد از غذای تو خورده است؟آشپزگفت:نه ولی ازبوی آن که استفاده کرده است.بهلول چندسکه نقره ازجیبش بیرون آورد وبه آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت:ای آشپزصدای پول را تحویل بگیر.
آشپز باکمال تحیرگفت: این چه قسم پول دادن است!؟بهلول گفت:مطابق عدالت:((کسی که بوی غذا رابفروشد درعوض باید صدای پول را دریافت کت)).
بهلول(ابو وهیب بن عمروصیرفی کوفی)یکی ازعقلای مجانین معاصر هارون الرشیدبود.
سال806درکوفه به دنیا آمد.وی دارای کلامی شیرین است که دربیان واقعیت ها وحقایق تلخ به کار گرفته وسخنانش ازنوادر خوانده می شود.
درابتداکسی رابه خنده وامیداردوآنگاه دراوج خنده سردرگوشش می نهدومی گوید:دقت کن شایدنه بردیگری که برخودمی خندی!
می گویندبهلول عالم بودنه دیوانه وجنون درواقع نقاب بودبرای او.می گویند درزمان هارون الرشید مخالفان چندراه داشتند:ترک وطن/سربه کوه وبیابان گذاشتن وجنون.که به بهلول جنون را انتخاب کرد.
از این پس حکایت های جالب این مردفرزانه را با هم می خوانیم.
آمدی جانم به قربانت ولی حالاچرا/بی وفاحالاکه من افتاده ام ازپاچرا
نوش دارویی وبعدازمرگ سهراب آمدی/سنگدل این زودترمی خواستی حالاچرا
عمرمارامهلت امروزوفردای تونیست/من که یک امروزمهمان توام فرداچرا
نازنیناما به نازتوجوانی داده ایم/دیگراکنون باجوانان نازکن باماچرا
وه که بااین عمرهای کوته بی اعتبار/این همه غافل شدن ازچون منی شیداچرا
شورفرهادم به پرسش سربه زیرافکنده بود/ای لب شیرین جواب تلخ سربالاچرا
ای شب هجران که یک دم درتوچشم من نخفت/این قدربابخت خواب آلودمن لالاچرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند/درشگفتم من نمی پاشدزهم دنیاچرا
درخزان هجرگل ای بلبل طبع حزین/خامشی شرط وفاداری بودغوغاچرا
شهریارابی حبیب خودنمی کردی سفر/این سفر راه قیامت می روی تنهاچرا
دلم جواب بلی می دهدصلای تورا/صلا بزن که به جان می خرم بلای تورا
به زلف گوکه ازل تاابدکشاکش توست/نه ابتدای تودیدم نه انتهای تورا
کشم جفای توتاعمرباشدم.هرچند/وفانمی کنداین عمرهاوفای تورا
بجاست کزغم دل رنجه باشم ودلتنگ/مگرنه دردل من تنگ کرده جای تورا
توازدریچه ی دل می روی ومی آیی/ولی نمی شنودکس صدای پای تورا
غبارفقروفناتوتیای چشمم کن/که خضر راه شوم چشمه ی بقای تورا
((استادشهریار))
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال وپری دارد باوسعت مرگ
پرشی دارداندازه ی عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت ازیادمن وتوبرود
زندگی جذبه ی دستی است که می چیند
زندگی نوبرانجیرسیاه.دردهان گس تابستان است
زندگی.بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه ی شپ پره درتاریکی است
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجردارد
زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد
زندگی دیدن یک باغچه ازشیشه ی مسدودهواپیماست
خبررفتن موشک به فضا.
لمس تنهایی((ماه)).
فکربوییدن گل درکره ای دیگر.
(سهراب)
کسی نیست/
بیازندگی رابدزدیم/آن وقت
میان دودیدارقسمت کنیم/
بیاباهم ازحالت سنگ چیزی بفهمیم/
بیازودترچیزهاراببینیم/
ببین.عقربک های فواره درصفحه ی ساعت حوض
زمان رابه گردی بدل می کنند/
بیا آب شومثل یک واژه درسطرخاموشی ام/
بیاذوب کن درکف دست من جرم نورانی عشق را/
(سهراب سپهری)