من سکوت خویش را گم کرده ام ،لاجرم در این هیاهو گم شدم..........
من که خود افسانه می پرداختم ،عاقبت افسانه مردم شدم..........
(مشیری)
کوه پرسید ز رود ،
زیر این سقف کبود
راز ماندن درچیست؟
گفت:در رفتن من
کوه پرسید و من؟
گفت :در ماندن تو
بلبلی گفت: و من ؟
خنده ای کرد وگفت:
در غزلخوانی تو
آه از آن آبادی
که در آن کوه رود ،
رود، مرداب شود ،
و درآن بلبل سرگشته سرش را به گریبان ببرد ،
ونخواند دیگر،
من وتو ،بلبل و کوه و رودیم
راز ماندن جز ،در خواندن من ،ماندن تو، رفتن یاران سفر کرده یمان نیست ، بدان
شهید ابوالفضل سپهر
شهرپیغمبرپر از بیدادگشت آسمان لبریز از فریاد گشت
نخل ها بر سینه وسر می زدند طائران عرش پرپر می زدند
چشم جبریل امین مبهوت بود غرق ماتم عالم لاهوت بود
کینه توزی را عجب آموختند قلب مادر را به طفلش دوختند
آن درو دیوار گلگون گشت وای فرق حیدر(ع)غرق،درخون گشت وای
ضرب سیلی دیده ای راتار کرد مجتبی(ع)با زهر آن افطار کرد
با غلاف تیغ بازویی شکست شمر،روی سینه ی مولا(ع)نشست
روی مه را،جوهر نیلی زدند دختری در کربلا سیلی زدند
درب بیت وحی را افروختند خیمه ی اهل حرم را سوختند
از دل زهرا(س)برون شد بوی عود بوی یاس وآتش واسپند ودود
میخ در،پهلوی محسن را درید تیر شد،بر خنجر اصغر رسید
تیغ را قنفذ در عالم تاب داد دست عباس علی(ع)در شط فتاد
بس نیام وتیغ در رقص آمدند بوسه بر پهلو و بر بازو زدند
کیست زهرا(س)آسمانی در سجود بوسه ی دستس بر دستی کبود
عادیان،زین سو وآن سو آمدند بند بر دستان دست حق(ع) زدند
دست حق(ع)در بیعت زنجیر شد شیر حق(ع)بین دوصد خنزیر شد
گنبد نیلی گریبان چاک زد عصمت حق(ع) را عبور برخاک زد
فاطمه(س)یعنی زدن در کوچه ها مادری راپیش چشم بچه ها
چشم عالم لب به لب الماس شد خاک یثرب مست بوی یاس شد
عالمی خاموش وبی مهتاب گشت ارغوان رخ،ماه عالمتاب گشت
عرش حق هم زین جفا در هوش شد ذوالفقار مرتضی(ع)بیهوش شد
کیست زهرا(س)یکه یار مرتضی(ع) هم زره،هم ذوالفقار مرتضی(ع)
آه زهرا(س)،نعره های حیدر(ع) است نی که دخترمادر پیغمبر(ص)است
روضه ی رضوان به زیرپای اوست سینه ی غم چاک ازغم های اوست
چشم عین الله گریان امشب است بعد از این ام ابیها زینب(س) است
گفت حیدر(ع)ای تمام جان من طفل وبازویت بلاگردان من
قامتم را ای وجودت قائمه کلمینی کلمینی فاطمه(س)
فاطمه(س)چشمان خود را باز کرد با نگه روی علی(ع)را ناز کرد
دست حیدر(ع)را گرفت آن نازنین گفت ای مولا،امیرالمومنین(ع)
هرچه گویی من اطاعت می کنم غم مخور،خود باتو بیعت می کنم
فاطمه(س)گردد بلا گردان تو هستی زهرا(س)فدای جان تو
گرچه می دانی تو نیت های من یاعلی(ع) بشنو وصیت های من
غسل ده،من را به زیر پیرهن صبرکن در بستن بند کفن
ای امیرالمومنین(ع) بوتراب جای من شب پیش طفلانم بخواب
جان فدایت ای پناه عالمین جان تو،جان حسن(ع)جان حسین(ع)
یاعلی(ع)پیش حسینم(ع)وقت خواب جای زهرا(س)کاسه ای بگذار آب
چادری پنهان درون خانه کن جان من موهای زینب(س)شانه کن
جان زهرایت(س)علی(ع)جان جای من بوسه برچشمان عباسم(ع)بزن
یاعلی(ع)شب برسرقبرم بمان هل اتی،برکوثرت،یاسین بخوان
گفت وگفت ودیدگان برهم گذاشت هل اتی راغرق در ماتم گذاشت
چاره سازعالمی،بیچاره شد کوثرودخان،زقرآن پاره شد
یاس گلگون علی(ع)چون جان سپرد نی که زهرا(س)بل علی(ع)افتادو مرد
شاپرک هاییم وخاکسترشدیم وای مردم، وای بی مادرشدیم
جای سیلی تا ابد بر روی ماست تا قیامت میخ در پهلوی ماست
رد خون سینه ات بر جاده است خاک چادر مهر هر سجاده است
آه مادر کودکانت خسته اند چشم بر دست کبودت بسته اند
ای عجل گفتی ومرگت سررسید عجلی گو تا فرج آید پدید
(شهید ابوالفضل سپهر)
چنان نزدیکی
که نمی توانم ببینمت
صدای توهرلحظه با من سخن می گوید
اما من آن را نمی شنوم
مرا به اعماق درونم ببر
تا شکوه بی پرده ی جمال تو را بشنوم
مرا بیاموز
پیوسته تو را بجویم
و همواره به عنوان یگانه پناهم به تو رو کنم
ای خدای من..........
باید فراموشت کنم
چندیست تمرین می کنم
من می توانم....می شود
آرام تلقین می کنم
حالم؟....نه اصلا خوب نیست
تابعدبهتر می شود
فکری برای این دل آرام غمگین می کنم
من
می پزیرم رفته ای وبرنمی گردی....همین
خود را برای درک این صدبار تحسین می کنم
کم کم زیادم می روی... این روزگار و رسم اوست
این جمله را با تلخیش صدبار تضمین می کنم....
دیگر به شهر غم زده ی من سفر نکن
ماندن هزار مسئله دارد خطر نکن
چشم مرا که خیره به در مانده تر نکن
با کیفر نیامدن ورنج آمدنت
اندوه روزهای مرا بیشتر نکن
حالا که ابری است هوا آفتاب من
دیگر شب جدایی ما را سحر نکن
باران نبار بر تن پل های کاغذی
با گریه بعد فاصله را بیشتر مکن
ماندن هزار مسئله دارد خطر نکن
نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت
تحمل گفتی ومن هم که کردم سالها اما چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت
چوبلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاکدامانی حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت
تمنای وصالت نیست،عشق من مگیر از من به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت
امید خسته ام تاچند گیرد با اجل کشتی بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت
چه شبهایی که چون سایه خزیدم پای قصرتو به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت
به گردنبند لعلی داشتی چون چشم من خونین نباشد خون مظلومان؟که می گیرد گریبانت
دل تنگم حریف درد واندوه فراوان نیست امان ای سنگدل از درد واندوه فراوانت
به شعرت شهریارا بی دلان تا عشق می ورزند نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می شود دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد وهیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد وهیچ گاه نشکفت
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خاطره ها دوست می دارم
تو را به اندازه ی همه کسانی که نخواهم دید دوست می دارم
اندازه قطرات باران،اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم
تو را به اندازه خودت،اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم
می گویند روزی مردی گندم بار الاغ خود کرد وبه خانه ی بهلول که رسید،پای الاغ لنگید والاغ زمین خورد وبار بر زمین
ماند. مرد در خانه ی بهلول را زد و از او خواست که الاغش را به امانت به او واگذارد تا بار بر زمین نماند.
بهلول با خود عهد کرده بود که الاغش را به کسی امانت ندهد چون پیش تر خیانت دیده بود در امانت ، یا بر فرض از
الاغش بار زیاد کشیده بودند.گفت: الاغ ندارم ودر همان لحظه صدای عرعر الاغش از طویله آمد.
مرد گفت:مگر صدای عرعر الاغت را نمی شنوی که چنین دروغ می گویی؟ بهلول گفت:رفیق !ما پنجاه سال است که
همدیگر را می شناسیم .توبه حرف من گوش نمی دهی، به صدای عرعر الاغم گوش می دهی!!!
رفتی ودر دل هنوزم حسرت دیدار باقی
حسرت عهدو وداعم با دل ودلدار باقی
عقده بود اشکم به دل تا بی خبر رفتی ولیکن
بازشد وقتی نوشتی:(یار باقی کار باقی)
وه چه پیکی هم پیام آورده از یارم خدایا
یار باقی وآن که می آرد پیام یار باقی
آمدی و رفتی اما با که گویم این حکایت
غمگساران همچنان غم باقی وغمخوار باقی
کافر نعمت نباشم بارها روی تو دیدم
لیک هربارت که بینم شوق دیگر بار باقی