رفتی ودر دل هنوزم حسرت دیدارباقی
حسرت عهدو وداعم با دل ودلدار باقی
عقده بود اشکم به دل تا بی خبر رفتی ولیکن
باز شد وقتی نوشتی:((یار باقی کار باقی))
وه چه پیکی هم پیام آورده از یارم خدایا
یار باقی و آن که می آردپیام یار باقی
آمدی ورفتی اما با که گویم این حکایت
غمگسارا همچنان غم باقی وغمخوار باقی
بیا باران زمین در انتظار یک نمی حتی دل آزرده است
بیا باران زمین خوب است،زمین ازمردمان چون منی ،دلخسته،پژمرده است
زمین پاک است ولی از مردمان چون منی ناپاک، آشفته است
زمین عشق است ولی ازعاشقان چون منی فرتوت و افسرده است
بیا درجمعه بازار زمین افسوس ارزان است وقدر راستی را خوب می داننداگرناراست باشد
بیا باران بیا دلمردگان خسته وافسرده را تر کن
بشوی ازجانشان ناپاکی ورنگ ودروغ خفته در جان را
بیا باران دلم تنگ است................
همه ما خودمان را چنان متقاعد می کنیم که با ازدواج زندگی بهتری خواهیم داشت
وقتی بچه دار شویم بهترخواهد شد وبا به دنیا آمدن بچه های بعدی زندگی بهتر.........
ولی وقتی می بینیم کودکانمان به توجه مداوم نیازمندند،خسته می شویم....بهتر است صبر کنیم تا بزرگتر
شوند
فرزندان ما که به سن نوجوانی میرسند،باز کلافه می شویم،چون باید دائم با آنها سروکله بزنیم......
مطمئنا وقتی بزرگتر شوندو به سن بالاتر برسند،خوشبخت خواهیم شد
باخود می گوییم،زندگی وقتی بهتر خواهد شد که:
همسرمان رفتارش را عوض کند،یک ماشین شیک تر داشته باشیم،بچه هایمان ازدواج کنند،به مرخصی برویم ودر
نهایت بازنشسته شویم....
حقیقت این است که:برای خوشبختیهیچ زمانی بهتر از همین الآن وجود ندارد....اگرالآن نه پس کی؟
زندگی همواره پر از چالش است.بهتر این است که این واقعیت رابپذیریم وتصمیم بگیریم که با وجود همه ی این
مسائل،شاد وخوشبخت زندگی کنیم.
(خوشبختی یک سفر است،نه یک مقصد،هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شادبودن وجود
ندارد.)
بی تو،مهتاب شبی،باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره ،به دنبال تو گشتم
شوق دیدارتو لبریز شداز جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم
درنهانخانه ی جانم،گل یادتو،درخشید باغ صدخاطره خندید ،
عطر صد خاطره پیچید: یادم آمدکه شبی باهم ازآن کوچه گذشتیم
پرگشودیم ودرآن خلوت دل خواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو،همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه،محو تماشای نگاهت
آسمان صاف وشب آرام بخت خندان وزمان رام
خوشه ی ماه فروریخته در آب شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب وصحرا وگل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، توبه من گفتی : "از این عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن، آب، آیینه ی عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا،که دلت بادگران است!
تا فراموش کنی،چیزی از این شهر سفرکن!" باتوگفتم:"حذر از عشق!؟ندانم
سفر از پیش تو؟هرگز نتوانم ، نتوانم !
(فریدون مشیری)
واینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
وچشمانم را نوازش می کند
تا شاید از لحظه های دلتنگی عبور کنم
................................................................این روزها چه غمگینم..............................................
پر ناگفته ها ...................................چیزی مانع صدایم می شود....................................
کاش می شد دل ها باهم حرف بزنند......................تو................کاش نا گفته هایم را بشنوی..............
دلم از خودی ها شکست واینبار سخت تر از همیشه........................تو.............کاش دیگران را هم میدیدی.........
کاش قبل از بیان ناگفته هایت به دیگران هم فکر می کردی....................کاش به آنهاهم فرصت بیان
می دادی................انگار این ای کاش ها در زندگی ما آدم ها تمامی ندارد.............................
خدای من ای تنها کسی که ناگفته هایم را می شنوی خودت دلم را آرام کن....................همیشه تکه های
شکسته ی دلم را پیش تو می آورم.....................
آسمان با دیگران صاف است وبا ما ابر دارد می شود روزی صفا با ماهم اما صبر دارد
از غم غربت گرفت آیینه ی چشمم غباری کآفتاب روشنم گویی نقاب از ابر دارد
این زمان زندانیان بینی به ظاهر زنده اما زندگی چون مرده با اینها فشار قبر دارد
با خدا عهدی که بستیم،اختیار افتادو بشکست زآن زمان یک کاسه گردون ادعای جبر دارد
یک خطای تیر با ما پنجه ی ببری شد آری این قمار عشق ما حکم شکار ببر دارد
آفرینش را مسائل بس که لاینحل وبغرنج نی جوابش جفر داند،نی حسابش جبر دارد
پایه های کلبه ی من چون دلم لرزان وریزان بود لیکن اصطبل فلانی پایه ای استبر دارد
این خمار خاکساری در خم و خمخانه ی ماست خمره ی کبرو منی را ارمنی و گبر دارد
شهریارا صبر فرماید طبیب عشق لیکن صبر ماهم طعم تلخی چون گیاه صبر دارد
خجل شدم زجوانی که زندگانی نیست به زندگانی من فرصت جوانی نیست
من از دو روزه ی هستی به جان شدم بیزار خدای شکر که این عمر جاودانی نیست
همه به گریه ی ابر سیه گشودم چشم در این افق که فروغی ز شادمانی نیست
به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم دریغ ودرد که این انتحار آنی نیست
نه من به سیلی خود سرخ می کنم رخ وبس به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست
ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند به جان خواجه که این شیوه ی شبانی نیست
ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس که از خزان گلشن شور نغمه خوانی نیست