بیدمجنون

گنجشک با خدا قهربود...

روزها گذشت وگنجشک با خداهیچ نگفت ،فرشتگان سراغش را ازخدا می گرفتن وخدا هر بار به فرشتگان این گونه

می گفت:می آید،من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود ویگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه می دارد...

وسرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .فرشتگان چشم بر لب هایش دوختند ،گنجشک هیچ

نگفت وخدا لب به سخن گشود :با من بگواز آنچه سنگینی سینه ی توست .

گنجشک گفت :لانه کوچکی داشتم که آرامگاه خستگی هایم بود وسرپناه بی کسیم ،تو همان را هم از من گرفتی،

این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟لانه ی محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟وسنگینی بغضی راه کلامش را بست.

سکوتی در عرش طنین انداخت،فرشتگان همه سر به زیر انداختند، خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود،باد راگفتم تا

لانه ات را واژگون کند،آنگاه تو ازکمین مار پر گشودی.

گنجشک خیره در خدایی ،خدا مانده بود.

خداگفت:وچه بسیار بلا ها که به واسطه محبتم از تو دور کردم وتو ندانسته به دشمنیم برخاستی...

اشک در دیدگان گنجشک نشست.....................................



ارسال در تاریخ یک شنبه 28 اسفند 1390 توسط مهدیه

شنیده ای که توان انتظار یار کشید /نمی توان وسط کوچه انتظار کشید

بیا که چند توان انتظار مقدم تو /قدم زنان به خیابان لاله زار کشید

به صد امید رسیدم به وعده گاه ولی /نیامدی وامیدم به انزجار کشید

زبی وفایی توکار من چنان شد زار /که با خیال تو کارم به کارزار کشید

برو که قصه ی بدقولی تو را خواهم /میان شهر دراین گیرو دار جار کشید

کجا رواست که از دست دوست هم بکشد/کسی که این همه از دست روزگار کشید

مکن شکارم ازاین بیشتر که صید دلم /ز دام زلف تو هم نقشه ی فرار کشید

اگرتوعیسی وقتی نیاز ما به دمی است/بیا نترس نخواهم تو را به دار کشید

چوشاهد ملکوتی به شهر عشق آمد/زمانه قرعه به اقبال شهریار کشید



ارسال در تاریخ شنبه 27 اسفند 1390 توسط مهدیه

آموزگار علوم پای حیوانی را به شاگردش نشان داد وگفت : از روی پای این حیوان بگو اسمش چیست ؟

شاگرد نگاهی به پا کرد وگفت : نمی دانم .

آموزگار پای دیگر حیوان را نشان داد ، شاگرد گفت : نمی دانم .

معلم پس از چند سوال دیگر که کرد وشاگرد جواب نداد عصبانی شدو گفت:بگو اسمت چیست تا یک صفر گنده برایت بگذارم .

شاگرد کفش وجورابش را درآورد وگفت: حالا آقا معلم شما از روی پایم بگویید اسمم چیست !!!



ارسال در تاریخ شنبه 27 اسفند 1390 توسط مهدیه

معلمی از شاگردش پرسید: پسرم کانال سوئز کجاست ؟

شاگرد : آقا اجازه ! راستش را بگم ؟

معلم : بگو جانم .

شاگرد : آقا اجازه ما از سی کانال فقط سه کانال تلویزیون رابلدیم و از کانال سوئز استفاده نکرده ایم تابدانیم کجاست!!!



ارسال در تاریخ جمعه 26 اسفند 1390 توسط مهدیه

دوش بی روی تو آتش به سرم برمی شد /و آبی ازدیده می آمد که زمین تر می شد

تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز /همه شب ذکرتو می رفت ومکرر می شد

چون که شب شد همه را دیده بیارامدومن/ گفتی اندربن مویم سر نشتر می شد

آن نه می بودکه دور ازنظرت می خوردم/خون دل بود که ازدیده به ساغر می شد

ازخیال تو به هرسوکه نظر می کردم /پیش چشمم در و دیوار مصور می شد

چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی/مدعی بود اگرش خواب میسر می شد

هوش می آمدو می رفت ونه دیدارتو را/می بدیدم نه خیالت ز برابر می شد

گویی آن صبح کجا رفت که شب های دگر/نفسی می زدو آفاق منور می شد

سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت/ورنه هرشب به گریبان افق بر می شد



ارسال در تاریخ جمعه 26 اسفند 1390 توسط مهدیه

خدایا !

خدایا چگونه تو رابخوانم درحالی که من.من هستم

(با آن همه گناه ومعصیت)

وچگونه از رحمت تو نا امید شوم درحالی که تو.تو هستی

(با آن همه لطف ورحمت)

خدایا تو آنچنانی که من می خواهم

مرا نیز چنان کن که تو می خواهی



ارسال در تاریخ جمعه 26 اسفند 1390 توسط مهدیه

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را /نجستم زندگانی راو گم کردم جوانی را

کنون با بارپیری آرزومندم که برگردم /به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را

به یادیار دیرین کاروان گم کرده را مانم /که شب درخواب بیند همرهان کاروانی را

بهاری بود وماراهم شبابی وشکرخوابی /چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون خزانی را

سخن بامن نمی گویی الا ای همزبان دل /خدا رابا که گویم شکوه ی بی همزبانی را

استاد شهریار



ارسال در تاریخ جمعه 26 اسفند 1390 توسط مهدیه

روزی (میرسیدشریف گرگانی) ازپسرش پرسید:

دوست داری مانند کدامیک از دانشمندان معاصر گردی؟

فرزند پاسخ داد:

مانند شما.

سید گفت :همت تو کوتاه است وبا چنین بالهای همت پروازی اندک خواهی کرد.

ای فرزند من هدفم آن بود که در فضل ودانش چنان شوم که اشخاصی مثل (ابن سینا)از شاگردانم به حساب آیند.

اکنون می بینی که بدین پایه ی کوتاه و کوچک رسیده ام.

 



ارسال در تاریخ پنج شنبه 25 اسفند 1390 توسط مهدیه

سلطانی با وزیر خودش گفتگو می کرد که آیا طبیعت بر تربیت مقدم است یا تربیت بر طبیعت رجحان دارد؟

وزیر گفت: تربیت تقدم دارد.

سپس برای اثبات سخن خویش سلطان را به صرف شام دعوت کرد.

وقتی سلطان وارده مجلس شد مشاهده کرد که در اطراف سفره گربه هایی شمع بر دست ایستاده ومجلس را روشن کرده اند.

وزیر در این هنگام به سلطان گفت:

طبیعت گربه کجا وشمع داری کجا؟ این تربیت است که گربه را به نگهداری شمع و روشنایی افروزی واداشته است.

سلطان پس از شنیدن سخنان وزیر خودش دستور داد تا موشی را آورده ودر آن اتاق رها سازند.

به محض اینکه چشم گربه ها به موش افتاد شمع ها را انداخته ودر پی موش دویدند.

سلطان گفت: این دلیل بر آن است که طبیعت بر تربیت مقدم است.



ارسال در تاریخ پنج شنبه 25 اسفند 1390 توسط مهدیه

(داستایوفسکی)-نویسنده روسی-می نویسد:

روزی زن دهاتی را دیدم که طفل شیرخواره ی لاغری را دربغل داشت. اوزن جوانی بودوبچه درحدود6هفته ازتولدش

می گذشت.طفل برای اولین بار لبخند زد.این راخود آن زن به من گفت.از زن پرسیدم که چه احساسی دارد واوپاسخ

داد:هربار که خداوند دعای یک گناهکار را نظاره می کند همان طور خوشحال می شود که مادری از دیدن اولین لبخند نوزاد خودش.

این جواب زن.تنها ازفکر وعقیده ای مذهبی سرچشمه می گیرد.



ارسال در تاریخ پنج شنبه 25 اسفند 1390 توسط مهدیه

ستایش برای خدا است

آن نخستین بی آغاز و واپسین بی انجام

ستایش برای خداست

که خود را به ما شناساند وشیوه ی سپاسگذاری از

خود را به ما آموخت

ودرهای علم به پروردگاریش را به روی ما گشود

ومارا به اخلاص ورزیدن به توحید خود رهنمون ساخت

(صحیفه سجادیه)



ارسال در تاریخ پنج شنبه 25 اسفند 1390 توسط مهدیه

تو مگومارا به دان شه بار نیست

باکریمان کارها دشوارنیست

چون دراین دل برق مهر دوست جست

اندر آن دل دوستی می دان که هست

هیچ عاشق خود نباشد وصل جو

که نه معشوقش بود جویای او

در دل تو مهر حق چون گشت نو

هست حق را بی گمان مهری به تو



ارسال در تاریخ پنج شنبه 25 اسفند 1390 توسط مهدیه

جهان آلوده ی خواب است.

فروبسته است وحشت در به روی هرتپش.هربانگ

چنان که من به روی خویش

دراین خلوت که نقش دلپذیرش نیست

ودیوارش فرو می خواندم درگوش:

میان این همه انگار

چه پنهان رنگ ها داردفریب زیست!

شب ازوحشت گرانباراست.

جهان آلوده ی خواب است ومن دروهم خود بیدار:

چه دیگرطرح می ریزدفریب زیست

دراین خلوت که حیرت نقش دیواراست؟



ارسال در تاریخ پنج شنبه 25 اسفند 1390 توسط مهدیه

دیدن روی توظلم است وندیدن مشکل /چیدن این گل گناه است ونچیدن مشکل

هرچه جزمعشوق باشدپرده ی بیگانگی است/بوی یوسف را زپیراهن شنیدن مشکل است

غنچه رابادصباازپوست می آردبرون/بی نسیم شوق پیراهن دریدن مشکل است

برنداردمیوه تاخام است دست ازشاخسار/زاهدناپخته را ازخودبریدن مشکل است

ماتم فرهادکوه بیستون راسرمه داد/بی هم آوازی نفس ازدل کشیدن مشکل است

هرسرموی تورابازندگی پیوندهاست/باچنین دلبستگی ازخودبریدن مشکل است

تانگرددجذبه ی توفیق صائب دستگیر/ازگل تعمیر.پای خودکشیدن مشکل است

(صائب تبریزی)



ارسال در تاریخ چهار شنبه 24 اسفند 1390 توسط مهدیه

آب داری عوض ماست به دوغ ای دنیا /راست یک موبه تنت نیست دروغ ای دنیا

پیله ور فکرخرش بودکه خودراگم کرد /توچه بازارشرابی وشلوغ ای دنیا

قصربوالقیس چه شد؟تخت سلیمانت کو؟/همه افسانه شدآن فر وفروغ ای دنیا

چون مسیحای نبی کشتی وسقراط حکیم/نه نبوت بشناسی نه نبوغ ای دنیا

بیوه ی نوحی ودر دیده ی دنیاداران/تازه بکری ودم بخت وبلوغ ای دنیا

شهریاراین سخن ازهاتف غیب است که گفت/راست یک موبه تنت نیست دروغ ای دنیا



ارسال در تاریخ سه شنبه 23 اسفند 1390 توسط مهدیه

دردخواهم دوانمی خواهم

غصه خواهم نوانمی خواهم

         عاشقم عاشقم مریض تو ام                                                  زین مرض من شفا نمی خوهم

         من جفایت به جان خریدارم                                                   ازتو ترک جفا نم خواهم

         ازتو جانا جفا وفا باشد                                                          پس دگر من وفا نمی خواهم

                  تو"صفا"ی منی و"مروه"ی من                                               "مروه"را با"صفا" نمی خواهم

           صوفی از وصل دوست بی خبر است                                        صوفی بی صفا نمی خواهم

             تو دعای منی تو ذکر منی                                                     ذکر وفکر ودعا نمی خواهم

           هر طرف رو کنم تویی قبله                                                     قبله وقبله نما نمی خواهم

           هرکه را بنگری فدایی توست                                                   من فدایم فدا نمی خواهم

           همه آفاق روشن از رخ توست

          ظاهری جای پا نمی خواهم

(امام خمینی"ره")



ارسال در تاریخ سه شنبه 23 اسفند 1390 توسط مهدیه

یک روزعربی ازبازارعبورمی کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد ازبخاری که ازسردیگ بلندمی شدخوشش آمد تکه نانی که داشت برسرآن می گرفت ومی خورد.

هنگام رفتن صاحب دکان گفت:تواز بخاردیگ من استفاده کردی وباید پولش را بپردازی.مردم جمع شدن مردبیچاره که ازهمه جا درمانده بود بهلول رادیدکه از آنجا می گذشت. ازبهلول تقاضای قضاوت کرد. بهلول به آشپزگفت:آیا این مرد از غذای تو خورده است؟آشپزگفت:نه ولی ازبوی آن که استفاده کرده است.بهلول چندسکه نقره ازجیبش بیرون آورد وبه آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت:ای آشپزصدای پول را تحویل بگیر.

آشپز باکمال تحیرگفت: این چه قسم پول دادن است!؟بهلول گفت:مطابق عدالت:((کسی که بوی غذا رابفروشد درعوض باید صدای پول را دریافت کت)).



ارسال در تاریخ سه شنبه 23 اسفند 1390 توسط مهدیه

بهلول(ابو وهیب بن عمروصیرفی کوفی)یکی ازعقلای مجانین معاصر هارون الرشیدبود.

سال806درکوفه به دنیا آمد.وی دارای کلامی شیرین است که دربیان واقعیت ها وحقایق تلخ به کار گرفته وسخنانش ازنوادر خوانده می شود.

درابتداکسی رابه خنده وامیداردوآنگاه دراوج خنده سردرگوشش می نهدومی گوید:دقت کن شایدنه بردیگری که برخودمی خندی!

می گویندبهلول عالم بودنه دیوانه وجنون درواقع نقاب بودبرای او.می گویند درزمان هارون الرشید مخالفان چندراه داشتند:ترک وطن/سربه کوه وبیابان گذاشتن وجنون.که به بهلول جنون را انتخاب کرد.

از این پس حکایت های جالب این مردفرزانه را با هم می خوانیم.



ارسال در تاریخ سه شنبه 23 اسفند 1390 توسط مهدیه

 

آمدی جانم به قربانت ولی حالاچرا/بی وفاحالاکه من افتاده ام ازپاچرا

نوش دارویی وبعدازمرگ سهراب آمدی/سنگدل این زودترمی خواستی حالاچرا

عمرمارامهلت امروزوفردای تونیست/من که یک امروزمهمان توام فرداچرا

نازنیناما به نازتوجوانی داده ایم/دیگراکنون باجوانان نازکن باماچرا

وه که بااین عمرهای کوته بی اعتبار/این همه غافل شدن ازچون منی شیداچرا

شورفرهادم به پرسش سربه زیرافکنده بود/ای لب شیرین جواب تلخ سربالاچرا

ای شب هجران که یک دم درتوچشم من نخفت/این قدربابخت خواب آلودمن لالاچرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند/درشگفتم من نمی پاشدزهم دنیاچرا

درخزان هجرگل ای بلبل طبع حزین/خامشی شرط وفاداری بودغوغاچرا

شهریارابی حبیب خودنمی کردی سفر/این سفر راه قیامت می روی تنهاچرا



ارسال در تاریخ دو شنبه 22 اسفند 1390 توسط مهدیه

دلم جواب بلی می دهدصلای تورا/صلا بزن که به جان می خرم بلای تورا

به زلف گوکه ازل تاابدکشاکش توست/نه ابتدای تودیدم نه انتهای تورا

کشم جفای توتاعمرباشدم.هرچند/وفانمی کنداین عمرهاوفای تورا

بجاست کزغم دل رنجه باشم ودلتنگ/مگرنه دردل من تنگ کرده جای تورا

توازدریچه ی دل می روی ومی آیی/ولی نمی شنودکس صدای پای تورا

غبارفقروفناتوتیای چشمم کن/که خضر راه شوم چشمه ی بقای تورا

((استادشهریار))

 

 



ارسال در تاریخ دو شنبه 22 اسفند 1390 توسط مهدیه

زندگی رسم خوشایندی است

زندگی بال وپری دارد باوسعت مرگ

پرشی دارداندازه ی عشق

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت ازیادمن وتوبرود

زندگی جذبه ی دستی است که می چیند

زندگی نوبرانجیرسیاه.دردهان گس تابستان است

زندگی.بعد درخت است به چشم حشره

زندگی تجربه ی شپ پره درتاریکی است

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجردارد

زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد

زندگی دیدن یک باغچه ازشیشه ی مسدودهواپیماست

خبررفتن موشک به فضا.

لمس تنهایی((ماه)).

فکربوییدن گل درکره ای دیگر.

(سهراب)

 



ارسال در تاریخ دو شنبه 22 اسفند 1390 توسط مهدیه

کسی نیست/

بیازندگی رابدزدیم/آن وقت

میان دودیدارقسمت کنیم/

بیاباهم ازحالت سنگ چیزی بفهمیم/

بیازودترچیزهاراببینیم/

ببین.عقربک های فواره درصفحه ی ساعت حوض

زمان رابه گردی بدل می کنند/

بیا آب شومثل یک واژه درسطرخاموشی ام/

بیاذوب کن درکف دست من جرم نورانی عشق را/

(سهراب سپهری)

 



ارسال در تاریخ دو شنبه 22 اسفند 1390 توسط مهدیه
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.
قالب وبلاگ